سلام نمی دونم واقعا چی بگم...
از خدا گله کنم....از زندگی از خودم شاید این اتفاقایی که می افته واقعا یه قسمته
داداشم دیگه نمی تونه راه بره می گه شقایق فراموشم کن.
گفتنش آسونه می دونم که توو دلش یه چیزه دیگه ست دوست داره پیشش بمونم.
اون خیلی تنهاس و من نه که دلم واسش بسوزه و باهاش بمونم...نه
من با تموم وجودم دوسش دارم.
همین که دارم اینو میگم اشکام داره آروم و بی صدا می ریزه.
محمد من نمی تونم فراموشت کنم...نمی تونم
اون خنده هاتو...سر به سر گذاشتناتو فراموش کنم.
آخه چرا؟؟؟چرا می خوای برم از پیشت؟؟؟
من اصلا واسم مهم نیست که تو در چه شرایطی هستی اینو بدون تا آخرش تا وقتی که زنده هستم باهاتم.
فقط دیگه نگو فراموشت کنم...چون غیر ممکنه
شاید اینم یه قسمته تو نباید خودتو ببازی همش گریه کنی
نمی تونم اشکاتو ببینم می فهمی؟؟؟نمی تونم...
خیـــــــــــلی ها بدتر از تو هستن که دارن به زندگی شون ادامه میدن.
محمد من خیـــــــــــــــــلی تنهام...تنهام نذااااااار
داداش مهربونم جونم به جونت بستس نمی دونم چرا این احساس رو بهت دارم هیچ وقت به هیچ کس این احساسونداشتم.
بیا باز مثله قدیما باهم باشیم...به خداااا این خواهشه زیادی نیست...